خداوند بزرگ به یکى از پیامبرانش چنین فرمود:
فردا هنگامى که صبحگان بر تو دمید،
بانخستین چیزى که روبهروى شدى، آن را بخور و دومین چیز را پنهان کن و سومى را
بپذیر و ازآن استقبال کن و چهارمى را مأیوس نکن و از پنجمى بگریز!
آن پیامبر، وقتى شب را به صبح رساند،
حرکت کرد که با کوهى بزرگ و سیاه روبهرو شد؛ پس ایستاد و گفت: پروردگارم به من
دستور داده که این کوه را بخورم؛ سپس حیران و سرگردان ماندو به وجدان خود مراجعه
کرد و گفت: پروردگار بزرگ و باعظمت، فرمانى را که توان انجام آن را نداشته باشم،
به من نمىدهد؛ پس به طرف آن کوه، بزرگ سیاه به راه افتاد؛ تا آن را بخورد. هنگامى
که به آن نزدیک شد،آن کوه کوچک شد و وقتى به آن کوه رسید، کوه را به اندازه
لقمهاى یافت و آن را خورد و حس کرد که آن لقمه، لذیذترین چیزى بود که تاکنون
خورده است.
پس از آن، حرکت کرد و با دومین چیزى
که روبهرو شد، تشتى از طلا بود. با خود گفت: خداوند، فرمان داد که با دومین چیزى
که برخورد کردم، آن را پنهان کنم. از این رو، جایى را حفر کرد و تشت طلا را داخل
آن گذاشت و روى آن خاک ریخت.
بعد از حرکت، متوجه شد که تشت آشکار
شده است. با خود گفت: من فرمان پروردگارم را انجام دادم. از این رو، از آن جا
گذشت. در این هنگام، پرندهاى را دید که پشت سر آن، صیادى در حرکت است.
پرنده تا آن پیامبر را دید، به دور
او چرخید. پیامبر خدا با خود گفت: پروردگارم به من دستور داده که سومین چیزى راکه
دیدم، از آن استقبال کنم. از این رو، آستین خود را باز کرد و آن پرنده، داخل آستین
او شد.
صیاد رو به پیامبر کرد و گفت: شکار
مرا گرفتى؛ در صورتى که من چند روز بود که دنبال آن بودم تا آن را شکار کنم.
در این هنگام، پیامبر خدا با خود
گفت: پروردگار بزرگم به من فرموده که چهارمین موجود را که دیدم، او را مأیوس نکنم؛
از این رو، قطعهاى از ران آن پرنده را کند و به آن شکارچى داد و از آن جا هم
گذشت. هنگامى که از او دور شد، با تکه گوشتى بد بود و گندیده رو به رو شد و با خود
گفت: پروردگارم به من امر فرمود که از پنجمین موجود، فرار کنم. از این رو، از آن
فرار کرد و بازگشت. پس از آن در خواب دید که به او گفته شد: اکنون تو مأموریتهاى
الهى خود را انجام دادى؛ حال آیا مىدانى آنها چه چیزهایى بودند؟ پیامبر خدا
فرمود: نه، نمىدانم.
در پاسخ او، چنین گفته شد:
اما کوهى را که همانند لقمهاى شد و
آن را فرو بردى، غضب و خشم بود؛ چون انسان وقتى خشمگین شود، به خاطر بزرگى خشم،
خود را نمىبیند و ارزش و عظمت و بزرگى خود را - که خلیفه الهى است - نمىشناسد؛
ولى هنگامى که خود را حفظ کرد و قدر خود را شناخت و خشم خود را فرو برد، عاقبت آن،
همانند لقمه لذیذى مىشود که آن را خورده است و اما طشت طلا، آن عمل و کار
شایستهاى است که انسان آن را انجام مىدهد و آن را از دیگران پنهان مىکند؛ ولى
خداوند متعال، اصرار دارد که آن را آشکار کند؛ تا شخص را با آن، زیبا نشان دهد و
علاوه بر آن، به آن پاداش اخروى مىدهد.
اما پرنده، پس آن مردى است که تو را
نصیحت مىکند؛ پس باید از او استقبال کنى و نصیحت او را بپذیرى و اما صیاد، مردى
است که پیش تو مىآید و نیازى دارد - که تو توان برآوردن نیاز او را دارى - پس تا
مىتوانى، او را مأیوس نکن و اما گوشت بد بو و گندیده، آن، غیبت برادر مؤمن است که
باید از آن فرار کنى.1
پىنوشت:
1. مجلسى، بحارالانوار، ج77، ص18، ح1؛
به نقل از صدوق، عیون اخبار الرضاعلیهالسلام