از احوالات شیخ ابوالحسن نوری است که در معاشرت با خلق احتیاط می کرد و آنچه از امور دینی نبود، نمی پرسید و نهی از منکر می کرد؛ اگرچه در آن خطر مرگش بود. یک روز برای وضو کنار دجله رفت؛ قایقی را دید که در آن سی خمره سربسته بود و بر هر کدام نوشته بود «لطف».
از قایق ران سؤال کرد: در این خمره ها چیست؟ قایق ران گفت: در
این خمره ها شراب است برای مجلس خلیفه. شیخ چوبی سنگین برداشت و خمره ها را یکی
یکی شکست.
او را پیش معتضد که خلیفه وقت بود بردند. معتضد مردی غیور بود و هر که برخلافش عمل می کرد، هلاک می ساخت. فریاد زد: تو کیستی که این چنین گستاخی می کنی؟ شیخ گفت: من محتسبم به امر خدا و رسول. معتضد گفت: تو را که محتسب گردانید؟
شیخ
گفت: آن که تو را پادشاهی داد، مرا محتسبی داد. معتضد گفت: چرا خمره ها را شکستی؟
شیخ گفت: مهربانی در حق تو و رعیتت؛ زیرا منکری را از تو منع کردم و تو را از گرفتاری روز قیامت خلاصی دادم و در حق رعیت بدین گونه است که چون تو کار حرامی نکنی آنان راه راست پیش گیرند و اگر فساد مشاهده کنند، ایشان نیز در فسق و جور می کوشند. پس، هم در حق تو مهربانی کردم و هم در حق رعیت تو.