خداوند بزرگ به یکى از پیامبرانش چنین فرمود:
فردا هنگامى که صبحگان بر تو دمید،
بانخستین چیزى که روبهروى شدى، آن را بخور و دومین چیز را پنهان کن و سومى را
بپذیر و ازآن استقبال کن و چهارمى را مأیوس نکن و از پنجمى بگریز!
آن پیامبر، وقتى شب را به صبح رساند،
حرکت کرد که با کوهى بزرگ و سیاه روبهرو شد؛ پس ایستاد و گفت: پروردگارم به من
دستور داده که این کوه را بخورم؛ سپس حیران و سرگردان ماندو به وجدان خود مراجعه
کرد و گفت: پروردگار بزرگ و باعظمت، فرمانى را که توان انجام آن را نداشته باشم،
به من نمىدهد؛ پس به طرف آن کوه، بزرگ سیاه به راه افتاد؛ تا آن را بخورد. هنگامى
که به آن نزدیک شد،